روبرتو!
میشه همیشه بیای خونه و برای من از روزت بگی؟ بهم در موردِ اون آدمِ خستهکننده بگی که زیاد حرف میزنه؟ یا تکه غذایی که سرِ ناهار، روی پیراهنت ریخت! بهم در مورد فکرهای بامزهیی که موقع بیدار شدن به ذهنت اومد و فراموش کرده بودی بگو. بهم بگو که چهقدر همه دیوونه هستن، تا با هم در موردش بخندیم، حتا وقتی دیر میرسی و من خوابم برده، فکرهای کوچیکِ امروزت رو در گوشم زمزمه کن، چون دیدگاهت به دنیا رو خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که میتونم کنارت باشم و از چشم تو دنیا رو ببینم.
دوستت دارم - ماریا
دیالوگ فیلم her
پ.ن: به من بگو چنین حالوهوای عاشقانه و خالصانه و رفیقانهیی، کجا و با چه کسی یافت میشود؟
از بیماریهای همهگیر و رایج ما، یکی هم این است که میخواهیم دیگری را هدایت کنیم. توهّم هدایت کردن، ذهن اغلب ما را فرا گرفته و اغلب خود را در مواجهه با دیگران، فرستادهی خدا و دانای کل و منجییِ عالم بشریّت فرض میکنیم. از نصیحت کردن بگیر، تا نسخه پیچیدن و م دادن و دخالت و امر به خوبی و نهی از بدی و ترساندن و تشویق کردن و حکم صادر نمودن. بیآنکه بدانیم اصلا خوب و بد چیست و کجا و با چه شرایطی اجازه داریم در امور دیگران وارد شویم.
لطفا هدایت نکن! نخواه که هدایت کنی. هدایت خاص پروردگار آسمانها و زمین است. حتا وظیفهی پیامبر هم نیست؛ «اِنَّکَ لا تَهدِی مَن اَحبَبتَ و لکِنَّ اللهَ یَهدِی مَن یَشاءَ» تو نمیتوانی کسی را که دوست داری هدایت کنی، ولی خداوند هر کس را بخواهد هدایت میکند؛ و او به هدایتیافتهگان آگاهتر است! (قصص/۵۶)
امروز اِبرازِ هدایتِ ما، خوب و سالم زندهگی کردن ماست، نه حرّافی و سخنرانی و تشخیص مصلحت بقیه و دخالتهای مداوم. اگر وسوسهی هدایت کردن را از خود دور کنیم، بهواقع هدایت کردهایم! با تبلیغِ عملمان؛ حالا یا به خوب، یا به بد!
خودم و شما را توصیه میکنم به مطالعهی نجوم و تماشای فیلمها، عکسها، اینفوگرافیها، مجلهها و مطالبی که «ناسا» منتشر میکند.
ما در زندهگی و جهان کوچک و محدود خود ماندهایم و گول ظاهر خویش و افکار و جاذبهها و تبلیغات دنیا را خوردهایم. کافیست نگاهی به اطراف بیندازیم و در باب جهانهای دیگر و کهکشانهای دوردست، ببینیم و بخوانیم و بشنویم، که بفهمیم تا چه مایه، کوچک و ناتوان و بیپناهایم و چرا باید با این فقر عمیق، دست از دیگر موجودات فقیر بشوییم و جوانی و عمر و شب و روز و دغدغه و بیم و امیدمان را بهپای عاشقی و اطاعت و تجارتِ کسی بگذاریم که منبع بیپایان امنیت و قدرت و ثروت و محبت و حکمت است. آفریدهگاری که ذرهیی از وجود و کنترل این عظمت بیکرانِ هستی، مضطرب و نگران و دلواپس نمیشود. اویی که احاطهی کامل بر پیچیدهگیها و تنوع و عجایبِ موجودات شگفتانگیزِ هستی دارد و لحظهیی از حالشان غافل نیست.
من خودم در جهان محدودم، یکپا فرعون هستم! بهانه میآورم، توجیه میکنم، محکوم میکنم و اگر دستم برسد از محاکمه و تنبیه و شکنجه دادن نیز ابایی ندارم. رسما خود را خدا میدانم و از تمام خلق دنیا انتظار دارم روی حرفم چیزی نگویند.
ما یک چیزی راجعبه ضحاک ماردوش شنیدهایم؛ اگر او طبق یک افسانه اجازه داد شیطان شانههایش را ببوسد تا بعد دو مار از جای آن بوسهها بیرون بیاید و هرروز مغز دو انسانِ زنده را بهعنوان غذا بخورد، من که رخصت دادهام شیطان تمام وجودم را ببوسد و بلیسد و در آغوش بگیرد، چه حالی دارم! از سراپای وجود من، مارهای پلید وسوسهانگیز و فتنهساز و سیریناپذیری رشد کردهاند و در هم میلولند، که جز با خرابکاری و فسادانگیزی و ایجاد شرّ و گرفتاری و مزاحمت برای خودم و دیگران، آرام نمیگیرند. از چشم و زبان و گوش و دست و پا و فکر و بود و نبودم، چه خیر و امن و برکتی سرمیزند، جز شرّ و بدبختی؟
ما فرعونها و ضحاکها و یزیدها و هیتلرها و داعشها و دیکتاتورهای خطرناکِ کوچک! ما که یک درصد به خودمان احتمال خطا و جنایت و حقکُشی و ی و فساد و قتل نمیدهیم، ما که همیشه حقبهجانب و طلبکاریم.
تنها و تنها کسی را میپرستیم و میستاییم و به قدرت و ارادهی مطلق قبول داریم که از همهکس و هرچیز کاملا بینیاز است و با اینحال، ما را به خواستنِ از خودش فرامیخواند.
از کسی یاری میخواهیم که از هیچ و پوچ موجودی میآفریند که بعدها این قدرت را دارد، تا آفریدهگارش را نفی و رد کند. و بهجای او، به خودپرستی و دیگرپرستی روی بیاورد.
فقط به کسی تکیه میکنیم و دلخوش میداریم که ما را در میان این هستی و عظمت بیکران آسمانها و کهکشانها و تنوع موجودات، گم نمیکند و نادیده نمیانگارد.
تمام عشق و علاقه و تمرکز و توجه و توقع و امید و انتظارمان به اوست، ولاغیر. اویی که هیچ کم نمیآورد از بخشیدن و هیچ بخل نمیورزد از عطا کردن.
هماین ما که ادعا داریم ادعایی نداریم، ما که خود را فروتن و خاکی میدانیم، ما که دلشکسته و پنچر و داغان هستیم، اگر خدای ناکرده، بلا به دور، هفت قرآن به میان، یکی از راه برسد و از ما خوشش بیاید و به ما علاقه نشان دهد و ما را مورد محبت و توجهِ خاص خود قرار دهد و حالیمان کند که دوستمان دارد، هماین ما، خودمان را میگیریم و هوایی میشویم و تازه پی میبریم که بله چه قدرت و لذتی در دوست داشته شدن و مورد نیاز بودن، نهفته است!
بله، ماجرا به هماین حالبههمزنیست که میبینید! حالا آیا نباید حق بدهیم به تمام کمظرفیتها و عوضیهایی که از سرِ نادانی و سادهگی و احتیاج، بهشان ابراز عشق و محبت و علاقه نشان دادیم، تا بدین جهت، خود را خدا دیدند و ما را عبدِ روسیاهِ گنهکارِ مستحقِ تحقیر و تحریم و شکنجه و هجران؟!
ما هستیم که آدمکهای کوچک و ضعیف و بیظرفیت را به بهانهی عشق، علاقه، دوستی، نیاز و . تبدیل به دیکتاتورها و خداهای خطرناک و خونریز میکنیم.
مقدمه: ۱۳ کتاب از نمایشگاه کتاب امسال خریدم. ۱۰ جلد از آنها کتابهای معرفی شده بودند، که با ریسک و عدم شناخت کافی پول بالاشان دادم. به مرور آنها را میخوانم و یادداشتی هم اینجا برایشان مینویسم.
کتاب دوم: هنر ظریف رهایی از دغدغهها / نوشتهی مارک منسن
مارک منسن وبلاگ نویس است. در 24 سالهگی تصمیم میگیرد کسبوکار خودش را راه بیندازد. وبلاگی دستوپا میکند و در آن شروع میکند به نوشتن دربارهی بهترین چیزی که میداند؛ مخ زدن و قرار گذاشتن با جنس مخالف! چند سال بعد که نوشتههایش دیده میشوند و کمکم مخاطبان ثابتی پیدا میکند، ایمیلها و سوالهای زیادی بهسمتش ارسال میشوند تا از او دربارهی این فنّ حیاتی پرسوجو کنند. خودش هم از آن دختربازهای حرفهییست که در 50 کشوری که سفر کرده از دخترانِ هر فرهنگ و ملّتی، سهمی برده است.
اما کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغهها»، اولین اثر جدی و مکتوب مارک منسن است که با استقبال خوبی هم مواجه شده؛ شاید بخشی از این موفقیت، عنوانِ کتاب باشد که همه بهنوعی با آن درگیرند و بخشِ دیگرش لحن صریح و شفافِ نویسنده. نظر من این است که بهعنوان یک کتاباولی و در مقایسه با خودش، میتوان گفت پر بدک نیست، ولی وقتی خوب بخوانیش میبینی پرتوپلا هم کم ندارد. از 9 فصل کتاب، 3 فصل آن واقعا مزخرف است. 40 درصد آن 6 فصل باقیمانده هم متشکل از مقدار آبی است که بیانصافها معمولا برای پر کردنِ مطالبِ لاغرِ خود، در آن میبندند. اما الباقییِ کتاب، خوب است. چند صفحهیی که مطالبش ارزش هایلایت کردن یا خطکشیدن دارد، برای یادآوری و خوانش مجدد.
کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها با ترجمهی میلاد بشیری و به همت نشر میلکان به بازار عرضه شده است.
تو میتوانی هر روز که از خواب برمیخیزی و چشم به زندهگی میدوزی، توجیههای مکرر چندینسالهات را تکرار کنی و با تلخکامی روزت را به شب برسانی و شب نیز وقتی در تاریکییِ اتاق، چشم فرومیبندی، با توضیحِ توجیههای صبحگاهات برای خویش، به آغوش کابوسها و رویاهای پراکنده فروبروی. اگر تو هنوز میتوانی نقش فدایی و قربانی و منجی را برای بقیه بازی کنی، خوب است! اگر تو هنوز میتوانی خودت را گول بزنی که چه بهتر! من اما نه؛ دیگر نمیتوانم، درواقع از عهده و توانم بیرون است. تو خوب بلدی این قسم کارها را همآنطور که در آخرین مکالماتمان این را اذعان کردی. من تو را به خدایی که نمیدانم هنوز بدان معتقدی میسپارم و هرچه از ما باقیمانده را نابود میکنم و میروم.
در ادامهی لعن و نفرینها و عهدهای پیشین، من سوگند یاد میکنم به خدای جاوید، که تمام خاطرات، یادگاریها، یادداشتها، کتابها، عکسها، فایلها و هر اثری که از تو در ذهن و زبان و زندهگی و روح و وجود و قلبم باقیست را با تمام احترامی که دیگر برایم ندارند، در جعبهیی بگذارم، مهر و موم کنم و پس از اطمینان از پاک کردنِ تمام اثرانگشتهای تو از در و دیوار و اشیاء و متعلقاتِ دنیای خویش، آن جعبه را در آسانسوری که چراغ بزرگِ قرمزی بالای آن است و روی درِ آن تصویر جمجمهی انسان و علامت خطر و نابودی است بگذارم و به پایینترین و حساسترین قسمت دوزخ بفرستم و پس از اطمینان از استقرار بسته در محل موردنظر، نفس عمیقی بکشم، درجهی حرارت را روی بالاترین نقطه قرار دهم و دکمهی Fire را بفشارم و از مانیتور شاهد سوختن و ازبینرفتنش باشم.
تمام شد! حالا شما ای فرشتهگانی که شاهد این واقعه بودید، نزد خدای خویش گواهی بدهید که من بزرگترین بتها و تعلقات و توجیهها و توضیحها و توجهها و دلبستگیها و انتظارهای باقیمانده در قلب و دل و ذهن و زبانِ خویش را پیش از آنکه با خودم به جهنم بروند، در شعلههای نیستکنندهی دوزخ سوزاندم. من تمام سعیام را میکنم تا قلبم عاری از هر عشق و محبت و محرکی به هر صنم غیر او، باشد. هرچند این قلبِ آشولاشِ بیلیاقت، مثل خرابههای بتخانهیی متروک، بر اثر زلههای مهیبِ غفلت و نادانی و خودخواهی، در زیر خاکها و خاکسترها و آلودهگیها مدفون گشته، ولی امیدِ روزافزونِ من، برای یک نگاهِ احیاگر و مردهزندهکن، از جانبِ آن معشوق و معبودِ بینیاز، همیشهگیست.
جهانِ ما، جهانِ ارتباطات است. ارتباطات نه بهمعنای مدرنیته شدن و سرعت گرفتنِ انتقال پیامها، بلکه بهمعنای تاثیرگذاری و تاثیرپذیری بر محیط زیست و دنیای بیرون از خود. وقتی دروغی میگویی، خیانتی میکنی، فسادی مرتکب میشوی، وظیفهات را انجام نمیدهی، کلاهبرداری میکنی، مردم را گمراه میکنی، وقت این و آن را میگیری، حق بقیه را پایمال میکنی، ضرر و زیانِ مالی و جانی به مردم میرسانی، بدقولی میکنی، انصاف را رعایت نمیکنی، مردمآزاری میکنی، بددهان هستی، چشمچرانی و فریبکاری میکنی و .، درست مثل این است که ویروسِ انواعِ بیماری را به فرد یا افراد دیگر انتقال دهی. روزگار میگذرد، خودت جایی گیر میافتی و با همآن ویروسهایی که قبلا انتقال داده بودی، مواجه میشوی و جا میخوری. آنروز اگر منصف باشی، پیش از گرفتنِ یقهی طرف مقابل، باید یقهی خودت را بگیری. چون تو نیز در شیوع اینهمه بیماری در جامعه نقش داشتهیی.
من هنوز حقوق معوّقهی سال پیشم را دریافت نکردهام، هربار حضوری یا تلفنی پیگیر میشوم، طرفِ مقابل، خیلی راحت مرا با چند دروغ، سرکار میگذارد و با وجود بودجهی مالی، جوابم را کامل و دقیق نمیدهد. آنروز در اتاق مالی، وقتی میخواستم برآشفته شوم و گردنش را بشکنم، یک لحظه یاد خودم افتادم و این ماجرای ارتباطات و ویروسها و . سکوت کردم و به خود گفتم حقات هماین است! تویی که روزگاری از مردم پول قرض کرده بودی و تا خود طرف پیگیر نمیشد، طلبش را نمیدادی، حالا باید عذاب آنهمه انتشار بدی و بدقولی و ناسپاسی را بچشی.
من دست و پای خودم را از دست دادهام، از بس مسافتهای طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم. من صدایم گرفته و شنیده نمیشود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس خواندم. من چشمهایم دیگر جایی را نمیبیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوشهایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشقها و علایق و تعلقاتِ بیمارگونه، دروغین و تقلبی در آن جمع کردهام.
یک عمر، وجودِ من، روحِ من، ذهنِ من، خودِ من، بدون مزد و پاسخ، تبدیل به مستراح این و آن شده، حالا بوی گند و متعفنِ آن، هر عابری را فراری میدهد. معلوم است از کسی که اینگونه کاسهلیس و گدا و محتاج و حمال و کارگر و فدایی و مخلص و عاشقِ هر کس و ناکسی بوده، باید چشم بپوشی. من که عمری تو را ندیدم، نشنیدم، من که به اینهمه لطفِ بیکرانِ تو توجهی نداشتم و دلی بر مهرت نبستم، من که یکبار، فقط یکبار بهخاطر خودت، تو را صدا نزدم را باید به انزوای جهان و انجماد زمان، در بین ارواح خبیثِ مردهگان تبعید کنی.
نمیدانم چه گِلی سر بگیرم! این استخوانهای پوسیده، این دستوپای قطعشده، این چشم و گوش و دهانِ از کارافتاده، این قلب و دل و ذهنِ بتخانه شده و این روح و وجودِ متلاشی شدهی فاسد گشته را اگر تو احیا نکنی، چه کنم!
کمکم کن! یا قدیم الاحسان .
درباره این سایت